لیالی قدر و شهادت امیر مومنان علیه السلام




کیست این پنهان مرا در جان و تن
کز زبان من همی گوید سخن؟
این که گوید از لب من راز کیست
بنگرید این صاحب آواز کیست
در من اینسان خودنمایی می کند
ادعای آشنایی می کند
کیست این گویا و شنوا در تنم؟
باورم یا رب نیاید کین منم
متصلتر با همه دوری به من
از نگه با چشم از لب با سخن
خوش پریشان با منش گفتار هاست
در پریشان گوییش اسرار هاست
گوید او چون شاهدی صاحب جمال
حسن خود بیند به سر حد کمال
از برای خودنمایی صبح و شام
سر بر آرد گه ز روزن گه زبام
با خدنگ غمزه صید دل کند
دید هر جا طایری بسمل کند
گردنی هر جا در آرند در کمند
تا نگوید کس اسیرانش کمند
لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربایی در الست
جلوه اش گرمی بازاری نداشت
یوسف حسنش خریداری نداشت
غمزه اش را قابل تیری نبود
لایق پیکانش نخجیری نبود
عشوه اش هر جا کمند انداز گشت
گردنی لایق نیامد بازگشت
ما سوا آیینهء آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خویش در آیینه دید
روی زیبا دید و عشق آمد پدید
مدتی آن عشق بی نام ونشان
بد معلق در فضای بیکران
دلنشین خویش ماوایی نداشت
تا در او منزل کند جایی نداشت
بهر منزل بیقراری ساز کرد
طالبان خویش را آواز کرد
چونکه یکسر طالبان را جمع ساخت
جمله را پروانه خود را شمع ساخت
جلوه ای کرد از یمین از یسار
دوزخی و جنتی کرد آشکار
جنتی خاطر نواز و دل فروز
دوزخی دشمن گداز و غیر سوز
عمان سامانی
ای بنده بیا ساکن میخانه ما باش
ما شمع تو گردیم وتو پروانه ما باش
تا چند خوری باده ز پیمانه اغیار
پیمان بشکن طالب پیمانه ما باش
از عشق مجازی نشود کام تو حاصل
از عشق بتان بگذر و دیوانه ما باش
بیگانه شو از دیده که نادیده ببینی
بیزار تو از دیده بیگانه ما باش
باز است در رحمت ما رحم به خود کن
در دام نیفتاده بیا دانه ما باش
این کهنه خرابات چرا می کنی آباد؟
بگذر تو ز آبادی و ویرانه ما باش
یک عمر شدی خانه به دوش هوس و آز
یک ماه بیا معتکف خانه ما باش
هر در که زدی دست رد آمد به جوابت
پس منتظر پاسخ جانانه ما باش
ژولیده مشو ریزه خور سفره اغیار
مهمان منی بر سر پیمانه ما باش
باز امشب منادی کوفه،از امامی غریب می خواند
گوشه ی خانه دختری تنها،دارد اَمن یجیب می خواند
مثل اینکه دوباره مثل قدیم،چشم اَز خون دل تری دارد
این پرستار نازنین گویا،باز بیمار بستری دارد
چادر پُر غبار مادر را،سرسجاده برسرش کرده
بین سر درد امشب بابا،یاد سر درد مادرش کرده
آه در آه ،چشمه در چشمه،متعجب زبان گرفته!پدر
خار درچشم، اُستخوان به گلو،درگلوم اُستخوان گرفته پدر
آه بابا به چهره ات اصلاً،زخم ودرد و وَرم نمی آید
چه کنم من شکاف زخم سرت،هرچه کردم به هم نمی آید
باز سر درد داری وحالا،علت درد پیکرم شده ای
ماه «اَبرو شکسته» باباجان،چه قَدَر شکل مادرم شده ای
سرخ شد باز اَز سر این زخم،جامه تازه تنت بابا
مو به مو هم به مادرم رفته،نحوه راه رفتنت بابا
پاشو اَز جا کرامت کوفه،آنکه خرما به دوش می بردی
زود در شهر کوفه می پیچد،که شما بازهم زمین خوردی
دیشب اَز داغ تا سحر بابا،خواب دیدم وَگریه ها کردم
اَز همان بُغچه ای که مادر داد،کَفنی باز دست وپا کردم
کاملاً در نگاه تو دیدم،مثل اینکه مسافری این بار
گر شما می روی برو اما،بهر ما فکر معجری بردار
کودکانی که نانشان دادی،روزگاری بزرگ می گردند
می نویسند نامه اَما بعد،بی وفا مثل گرگ می گردند
یا زمین دار گشته و آن روز،همه افراد خیزران کارند
یا که آهنگری شده آن جا،تیرهای سه شعبه می آرند
وای اَز مردمان بی احساس،دردهای بدون اندازه
وای اَز آن سوارکاران و،نعل اسبی که می شود تازه
وای اَز دست های نامَحرم،آتش ودود وچادر و دامان
وای اَز کوچه ی یهودی ها،سنگ باران قاری قرآن...
علی زمانیان
تمام حاصلم خون جگر بود
زهر شاخه هزاران میوه دادم
همانا پاسخم نیش تبر بود
دلم از طفل بر پستان مادر
به دیدار اجل مشتاق تر بود
اگر چه شاخه هایم را شکستند
به هر شاخه هزارانم ثمر بود
چه باک از تیغ زهرا آلود دشمن
علی یک عمر در کام خطر بود
هزاران زخم در دل داشتم من
که بس کاری تر این زخم سر بود
به جان فاطمه آنکه مرا کشت
نه تیغ ابن ملجم میخ در بود
هزاران استخوان بودم گلو گیر
هزاران نیش خارم در بصر بود
به هر اهم هزاران زخم فریاد
به هر زخمم هزارن نیشتر بود
تو ای قاتل مرا کشتی نگفتی
علی یک عمر غمخوار بشر بود
زدی شمشیر بر فرق امامی
که حتی مهربان تر از پدر بود
به اشک و خون دل بنویس (میثم)
علی از فاطمه مظلوم تر بود