گاو صندوق عشق
گاوصندوق عشق
خداوند ھرچه آسیب پذیر است در پوشش سخت قرار داده است:
جوجه تیغی در تیغ ھا
لاک پوشت در لاک
جواھرات در گاو صندوق
قلب در قفسه سینه
مغز در جمجمه
چشم در حدقه
مروارید در صدف
خانم ھا در پوشش، حیا خود زن و غیرت مرد
داستان
- راننده نیسان با حرکت دست روستایی که ساعت ها کنار جاده اصلی منتظر بود، کنار کشید. او
شنیده بود که گاهی نیسان هایی بار گاو صندوق فروشی دارند و از کنار روستا می گذرند. پیرمرد
با عجله به سوی ماشین دوید از پنجره سرش را داخل ماشین کرد و در حالی که نفس نفس می
زد گفت: گاو صندوق داری؟
- راننده گفت: بله.
- پیرمرد گفت چند؟
- راننده به لباس های کهنه روستایی نگاه کرد و گفت: گاوصندوق؟ به چه دردت می خوره؟
- پیرمرد گفت: خوب نیاز دارم.
- راننده گفت: گنج داری؟
- پیرمردخندید و گفت: بله از کجا فهمیدی؟
- پیرمرد با عجله در ماشین را باز کرد و راننده را به سمت خانه خود راهنمایی کرد بعد با سرعت در
منزل را باز کرد و ماشین را به داخل هدایت کرد. راننده پیاده شد کمی به چپ و کمی به راست
نگاه کرد نفس عمیقی کشید و بعد به سمت پیرمرد رفت دستی به شانه او زد و گفت: پیر مرد!
مطمئنی مال و منال داری؟
- پیرمرد گفت: تو میوه را بخور چه کاری به درختش؟ گاوصندوقت را بفروش چه کار داری به این
کارها.
راننده کنجکاو به رغم میلش حرفش را نیمه تمام گذاشت، پول گاو صندوق را گرفت و گفت: خوب باشد
نمی پرسم بعد پول را تو جیبش گذاشت و در حالی که با تردید و کنجکاوی به پیرمرد و خانه ساده اش
نگاه می کرد سوار ماشین شد و از خانه خارج شد. پیرمرد در را پشت سر راننده بست و بعد دو دستش را
بالا برد و گفت: خدای صد هزار مرتبه شکر سپس به سمت گاو صندوق رفت هنوز به گاو صندوق نرسیده
بود که متوجه شد کسی در می زندو بلند می گوید باز کن درب را باز کن. پیرمرد لنگ لنگان به سمت در
رفت و در را باز کرد. با تعجب دید راننده کامیون در حالی که پاره آجری در دست دارد پشت در ایستاده با
تعجب به او گفت شما برگشتید؟ کاری دارید؟
راننده پاره آجر را که برای در زدن برداشته بود گوشه ای پرت کرد و گفت: متوجه شدم پول گاو صندوق را
که می خواستید جور کنید به راحتی جور نکردید. جون من بگو این گاو صندوق را برای چی می خواهی
آخه من برای خیلی ها گاو صندوق بردم اما آنها وضع شان با شما بسیار متفاوت تر بود آنها خانه و سر
وضع آن چنانی داشتند اما شما...هنوز حرف های راننده تمام نشده بود که پیر مرد گفت : اگه به شما بگویم
قول می دهید دست از سر کچلم برداری ؟ راننده کنجکاو و فضول گفت : البته
پیر مرد گفت: از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، شنیدم تو آبادی دزد پیدا شده من زن و دوتا دختر
دارم می ترسم دزد به خانه ما بیاید و هنگام دزدی آلبوم و فیلم های خانوادگی ما را ببیند یا با خود ببرد.
محمدحسین قدیری
- ۹۳/۰۸/۲۸
- ۳۸۷ نمایش